لطایف و ظرایف روحی و شخصیت درونی مولانا جلالالدین محمد بلخی را میتوان همچون کاوش در باغی پُرگل و بیپایان دانست؛ باغی که هر شاخهاش رازی در دل دارد و هر برگش عطری از جان انسان میپراکند. مولانا از جمله نوادر تاریخ بشر است که نهتنها اندیشهورز بود، بلکه قلبی شعلهور و روحی بیدار داشت. در ادامه، به مهمترین لطایف و ظرایف روحی و وجوه درونی شخصیت او میپردازم:
مولانا سراپا عشق بود؛ عشقی بیمرز و بیقید. برای او، محور هستی "عشق" بود، نه صرفاً به معنای انسانی یا زمینی، بلکه عشقی سوزان، آسمانی، گسترده و هستیشناسانه.
او میگوید:
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست / تا کرد مرا تهی و پر ز اوست
این ویژگی باعث میشد مولانا هر پدیدهای را از زاویهی محبت و مهر بنگرد، حتی دشمن را.
مولانا صاحب دلی چنان ظریف بود که از شکستهشدن دل کسی، چونان گداخته میشد. او دل را «خانهی خدا» میدانست و شکستن آن را گناهی بزرگ:
تو مسجد بساز و دل بشکن / که دل، کعبهی دلبران باشد
این لطافت روح، در مثنوی بارها با داستانهایی دربارهی کودکان، حیوانات، یا انسانهای ناتوان به نمایش گذاشته میشود.
مولانا اهل تفکیک نبود، بلکه اهل جمع اضداد بود. او از تضادها نمیترسید، بلکه آنها را پلهایی برای وحدت میدید. از همینرو، در آثارش با ترکیبی از اشک و لبخند، عقل و جنون، نور و تاریکی، کفر و ایمان روبرو میشویم.
مولانا روحی متحرک و در حال تکامل داشت. «شدن» برای او مهمتر از «بودن» بود. او حتی ایمان را نیز ایستا نمیدانست، بلکه آن را در مسیر دگرگونی و سلوک درونی میدید:
هر نفسی نو میشود دنیا و ما / بیخبر از نو شدن اندر بقا
مولانا با همهی شور درونیاش، روحی کاملاً تسلیم داشت. نه به معنای انفعال، بلکه به معنای پذیرفتن تقدیر الهی با آغوشی باز و دلی راضی. این رضا، او را از اضطراب و حرص دنیا رهانیده بود.
مولانا «جزء» را در «کل» میدید. او بارها گفته که انسان، خدا، طبیعت، حیوانات، و حتی سنگ و چوب، همه از یک مبدأند و در یک منظومهی روحانی در گردشاند. از همینرو، با هر چیز و هر کسی همدلی میکرد:
ما ز بالاییم و بالا میرویم / ما ز دریاییم و دریا میرویم
یکی از لطیفترین ابعاد روح مولانا، طنز نازکاندیش و زیرکانهی اوست. او از طنز نه برای تمسخر، بلکه برای بیدارسازی، تعجب، و برهمزدن عادتهای ذهنی استفاده میکرد. در مثنوی، شخصیتهایی مانند خر، کنیز، پادشاه، یا دلقک بهانههایی برای بیان ژرفترین معانی عرفانیاند.
مولانا بیش از آنکه اهل برهان و منطق صرف باشد، اهل شهود و دریافت باطنی بود. درونیترین بنمایههای مثنوی محصول لحظاتی از جذبه و شهود عرفانیاند. او بارها از زبان نی، راز درون را چنان میگوید که گویی با ملکوت در گفتوگوست.
مولانا در عین روح بزرگ و حماسیاش، قلبی به نرمی مادر داشت. با مریدانش چون کودکان رفتار میکرد، نوازشگر، راهنما و پذیرنده. در جلساتش، هرکس از کوچکترین تا بزرگترین، نزد او احساس امنیت و درکشدن داشت.
درون مولانا همیشه مشتاق بازگشت بود؛ بازگشت به اصل، به یار، به معشوق، به آغوش الهی. این «حسرت عرفانی» نغمهی نینامهی مثنوی است:
بشنو از نی چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند
کپی رایت: تمامی حقوق مادی و معنوی سایت سماع قلم متعلق به فرشید احمدی است. استفاده از محتوای رایگان با ذکر کامل منبع بلا مانع است.